عیدنوروز97 ما به یکی از روستاهای جنوب کرمان رفتیم.
برای ساخت مدرسه رفته بودیم.
به جز خانه ها، عده ای کپر نشین بودن، زیاد هم بودند.
میانشان یک دختری بود 16 ساله، با مردی45 ساله ازدواج کرده بود.
و یک بچه چندماهه داشت.
بنظر قوی و مهربان و باهوش می آمد ولی دچار یک شوک روانی
شده بود...
با من که دست داد،
تا چند دقیقه دست مرا فشار میداد...
چرا بعضی وقتها زندگی برای تو یک انتخاب میگذارد؟
چرا انقدر سخت؟