.
با دخترم رفته بودیم پارک.
بعد از اینکه بازی کردیم، دیدم پیرمرد باغبان در زمین بارانی بازی
با آستین هایی بالا زده و بدون جوراب، که معلوم بود وضو گرفته
و چکمه های جفت شده ی خاکی کنارش... منظره ای مسحورکننده
بود برایم.
اجازه دادم نمازش تمام شود و بعد از او عکس بگیرم،
رفتم جلو و حرفم را زدم، قبول نکرد که عکس بگیرم
گفت ممکن است برایم درد سر شود...
پ ن:
ولی چرا؟
چرا به خودش اجازه ی تقدیر شدن نمیداد؟
کمی ناراحت شدم، اما لبخند مهربان پدرگونه اش، آرامم
کرد.
راهم را گرفتم و رفتم.
با خودم گفتم کاش از پشت سرش عکس میگرفتم،
آن وقت دیگر نیاز به اجازه نبود... حیف
آبانماه1400. قم. پردیسان
پارک گردی شغل من و دخترم🙏♥️